یارب نظر تو برنگردد..

امروز ۱۵تیر ۹۱ نه! نه! … ۱۵ شعبان ۱۴۳۳، حادثه ای فراموش نشدنی برایم داشت. صحنه ای به ظاهر کودکانه و با نمک، اما به باطن …

حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر، از منزل یکی از دوستان به سمت خانه حرکت کردم و بعد از طی یکی دو کوچه صحنه ای جالب دیدم، دو سه لیوان یکبار مصرف مچاله شده روی زمین، یک میز نهایتاً  ۷۰*۵۰ ویک فلاسک و یک سینی و چند  لیوان یکبار مصرف داخلش و سه پسر بچه ۹-۸ ساله.

گذشتم.. ایستادم.. برگشتم!.. ساعت و دماسنج ماشین را نگاهی کردم  ، pm 04:13  ۴۳oو نگاهی به چهره معصوم این سه مرد قرمز و خیس و نگاهشان و ذوقشان و هول شدنشان برای ریختن شربت و دادن دست من … دو جور شربت داشتند قرمز و نارنجی! و نفر سوم برایم شکلات آورد. اگر تا آن لحظه عرق و سرخی چهره شان برایم عادی بود، شکلات را که در دست گرفتم دلم یک جورهایی شد.. شکلات آبِ آب بود… لبخندی برای کودکانه بودن انتخاب وقت و محل ایستگاه صلواتی (وسط ظهر؟ زیر آفتاب؟) و در دل ترحمی برای دنیای قشنگشان..

 خب! من آدم بزرگ بودنم که نباید یادم برود؟ پس میگویم: آخه اینجا این ساعت هلاک میشید که! تازه مشتریهم…

میترسم بقیه جمله را بگویم.. مشتری دارد.. خوبش را هم دارد.. بهترینش را..

و پسر بچه میگوید: اشکال نداره آقا..

 وبقیه اش را نمیگوید.. و چه خوب که نمیگوید!.. که بیش از این شرمم ندهد..

تشکری تا آنجا که میتوانم پرانرژی ازشان میکنم و حرکت میکنم..

در راه نمیدانم به حال کودکان بخندم… یا به حال خودم!.. برایشان دلم بسوزد… یا برای خودم!..

میرسم منزل و قصه را برای مادرم تعریف میکنم و لبخندش را میبینم و.. آخِی..

و شکلات ها را که در دستش میگذارم چشمان پُرش را میبینم و لبخندی که حالا حالت دار شده.. و کاش اصلا از سادگیشان و اصلاتر از کل ماجرا چیزی نگفته بودم که مادر بخواهد در پاسخ بگوید : مگه خودتو یادت رفته؟.. و من از برج آدم بزرگی پرت شوم پایین و یادم بیاید که ثواب چقدر برایم مهم بود روزگاری که گناهی نداشتم که ثواب بخواهد پاکش کند.. والان که غرق در گناهم.. نه! چه دارم میبافم؟؟ اصلا آنروزگار دنبال ثواب نبودیم!.. چه بود دلیل دیوانگی ما؟ و کجا رفته آن دلیل امروز؟ اصلا دلیل رفته یا من؟ من کجا رفته ام؟ چه دارم میتنم به دور خودم از جنس روزمرگی های به اصطلاح مهم؟ کجای دانشگاه و کار و سیاست و این شُلقلمکار جایی خالیست برای.. برای که؟ امام؟ کی هست حالا اینی که میگی؟..

بگذریم..

خواست حسودی ام بشود به آن سه مرد.. حسودی ام شد به کودکی خودم که هیچ! نگران آن سه هم شدم.. که خدا کند که همینجور بمانند.. یا لااقل شبیه به اینجور.. حیفند طفلکی ها..

 ………………………………………………………………………………….

پ.ن: ۱۵ شعبان گفتم. چون اتفاق امروز ربطی به ۱۵تیر بودن امروز نداشت

پ.ن۲ : بعد از تصمیم به نوشتن این وجیزه به دوستم زنگ زدم که برو از سر کوچتون یه گزارش تصویری بگیر!

مطالب مرتبط

۲ دیدگاه‌

  1. Avatar گمنامه! گفت:

    اگر سفر پیاده کربلا نصیبتان شده باشد از این هم زیبا تر است
    وسط جاده یک کودک چهر پنج ساله یک پارچ استیل پر از اب + یک لیوان استیل بزرگ تا یگ گروه زایر پیاده میبیند میدود جلو و میگوید لزوار الحسین..انوقت با اینکه نیت کرده چند کیلومتر اخر را تا رسیدن به حرم ارباب اب نخوری نگاه ملتمسانه اش انقدر تو را میگیرد که ناخودآگاه لیوان را میگیری تا ته سر میکشی و بعد از حمد و یا حسین با لبخند میگویی شکرا..
    یا یک خواهر و برادر شش هفت ساله که با یک کلمن آب که اندازه خودشان میشود به زور از وسط بیایان می آیند با یک صندلی و لیوان و با صدای کودکانه و لهجه عربی فریاد میزنند لزوار الحسین..
    اینها را وسط بیابان عراق در تیرماه به چشم خود دیدم
    البته بود ماشین های پر از اب معدنی هم که فریاد میزدند لزوار الحسین..
    اصلا این جاده تنها جایی است که اخلاص در نهایت خوده حتی گاهی بیشتر از اردوهای جهادی
    یا علی مدد

  2. Avatar بانو گفت:

    امان از دلای بزرگ تو تنای کوچیک
    من همه اعیاد و عزاداری های پایین خیابون شهر خودمون رو نرفتم ولی عاشورا تاسوعا با گروهی یه سر میریم پایین شهر. پایین شهر که میگم یعنی جایی که خونه ها در نداره و پرده و پتو جای در انداختن، حتی شیشه پنجره هم نداره و نایلون کشیدن . پایین شهری که میگم یعنی یه جا که اصلا جز آدمای شهر حسابشون نمیکنن …
    ولی وای از دلای بزرگشون . تو روز تاسوعا و عاشورا تو هر کوچه که قدم میذاری از سر کوچه تا ته کوچه دارن خیرات میکنن، هرکی اندازه دلش و وسع مالیش . خونه هایی که درشون رو باز گذاشتن و یک قوری کتری و چندتا استکان و قندون گذاشتن دم در، خونه هایی که حتی آب معمولی تو پارچ ریخته بودن با کمی قند که اگه عزاداری رد شد و فشارش افتاده بود بخوره :)) یک سبد سیب ، یک مشت خرما ، چند تکه نون و پنیر، هرکس تونسته خودشو سهیم کرده، اصلا عاشورا تاسوعا از عمد میرم این محله ها تا دلم باز شه از این همه صفا
    دلای بزرگ آدمو سرکیف میارن
    اصلا یه حالی میکنم با این دلا

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *