بیماری
به سوز و ناله و هجران، کجا بسر آمد؟! کلاغ قصه ما بر زمین به “سر” آمد
چقدر پیر طریقم امید بی جا داشت! که کاشت بذر حقیقت ولی چه بر آمد؟!
به آتشی که گرفت از جماعتی حسرت چنان لبی بنهادم که جان به در آمد
میان هرمه ی سوزان و بستر بیمار به هم زننده ی شعرم… بلی! پدر آمد
چو دید ابن ملولش به جام می مسرور فکند طب و دوا “مولوی دگر آمد”
چه حاجتی به طبیب است و کیمیا دانان…؟ تبی که در پی لطفی به محتضر آمد
“دعای گوشه نشینان بلا بگرداند” خلاف گفته ی حافظ بسی ضرر آمد..
فتبارک الله احسن الشاعرین…
مخلصم مصطفا جان. خاکیم..خاک