رضای بیچاره!
بساز چارهی این دردمند بیچاره که دارد از غم هجرت دلی به صد پاره
چگونه تاب تجلی عشقت آرد دل چو تاب مهر تحمل نمیکند خاره
دلم چو خیل خیال تو در رسد با خون به بام دیده برآید روان بنظّاره
مرا جگر مخور اکنون که سوختی جگرم که بی تو هست مرا خود دلی جگرخواره
حجاب روز مکن زلف را چو میدانی که هست جعد تو هر تار ازو شبی تازه
بجای گوهر وصل تو وجه سیم و زرم سرشک مردم چشمست و رنگ رخساره
دلم به بوی تو بر باد رفت و میبینم که در هوا طیران می کند چو طیاره
ضرورتست به بیچارگی رضا دادن چو نیست از رخ آن ماه مهربان چاره
مراد خواجو ازو اتصال روحانیست نه همچو بیخبران حظ نفس اماره