صحنه ای از یک افسانه
“… من واقعاً لازم است هم تشکر کنم از این حضور گرم و صمیمانهى شما در این خیابانها، و هم معذرتخواهى کنم. من واقعاً راضى نیستم به اینجور زحمت کشیدن مردم و این رنجى که در این استقبالها بر آنها وارد میشود.”
“…خونی که در رگ ماست.. هدیه به رهبر ماست..”
“…خونی که در رگ ماست.. هدیه به رهبر ماست..”
“…خونی که در رگ ماست.. هدیه به رهبر ماست..”
“خیلى متشکر، خیلى متشکر، خیلى متشکر. پس نتیجهى اوّلى که از این بحثِ…”
راستی که لیاقتش را دارد که برایش بمیرند..
راستی که لیاقتش را دارند که برایشان بمیرد..
خدا نکند!
پدرش یادمان هست که میگفت: ملت ایران از امت زمان رسول الله هم بالاتر است..
به راستی چه معاشقه قشنگی است این صحنه.. خدا خیرتان دهد هموطن.. دلمان آب شد!
آب..
آب..
یا علی
پ.ن: منتظیرم برگردی.. زیاد طولش ندی ها!
پ.ن۲: ..وگرنه پا میشیم میایم کرمانشاه!
پ.ن۳: این شهر بدون تو احتمال زلزله آمدنش زیاد است.. خب بزرگان میگویند!.. به من چه!؟